پهلوان رَضو
دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد. صدای خنده [...]
دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد. صدای خنده [...]